تابستان سال شصت سخت ترین سال زندگی من بود. نه اینکه سالهای دیگر دهه شصت بهتر بودند. نه اینکه فاجعه ۶۷ داغی نشد بر روح نسل من. اما تابستان شصت حکایت دیگری بود. بهمنی بود از آتش و خون در قلب تابستانی از بهت و فریاد و صفیر گلوله ها، که آخرین نفسهای امید یک نسل را در دل خود دفن کرد. من هیچگاه نگاه های دوستانم را در آن روز ها از یاد نمیبرم. من هیچگاه شب از بین بردن روز نامه ها و اعلامیه های گروه های مخالف رژیم را فراموش نمیکنم. آخر شب نشستیم منتظر مامورین که بیایند و دستگیرمان کنند. آن شب کسی از ما را نگرفتند. پی شکار های بزرگتری بودند، دنبال دیگرانی میگشتند که از ما چهار تا بچه لیبرال که در هیچ حزب و گروهی راهمان نمیدادند خیلی مهمتر بودند. ولی ما نمیدانستیم. یکی از اولین اعدامی هایی که میشناختم سعید سلطانپور بود که او را یک بار پس از انقلاب و از طریق دوستی که از نزدیکانش بود دیده بودم. سلطانپور را همانطور که همه میدانند هفته ها قبل از سی خرداد و در مجلس عروسی اش دستگیر کردند. نه ربطی به مجاهدین خلق داشت و نه اسلحه حمل میکرد. همان دوست گفت که وقتی برای بردنش آمدند، رفقایش پیشنهاد کردند از طریقی فرار کند و آنها در برابر مامورین مقاومت خواهند کرد تا او بگریزد. قبول نکرد. نمیدانم بر سر همسرش چه آمد. از آن دوست هم سالهاست خبری ندارم. هنوز زنده است؟ این سرنوشت نسل من است که ندانیم دوستانمان چه شدند و یارانمان در کدام خاک خفته اند.
اگر سلطانپور را چندان نمیشناختم یکی از هم حزبی های سابقش را از نزدیک میشناختم. س. از هواداران چریک های فدایی خلق بود و همشاگردی دبیرستان من. آخرین بار که با هم صحبتی طولانی داشتیم، با سه همکلاسی دیگر به کوه رفته بودیم. غروب بود، آتشی روشن کردیم و دور آن نشستیم. تازه «اکثریتی» شده بود. یک دم از مبارزه ضد امپریالیستی و از اینکه از آقای خمینی تا روزی که بر علیه آمریکا میایستد باید حمایت کرد، میگفت. به من که هوادار جبهه دموکراتیک ملی بودم و به علاوه سیگار ماربلو آمریکایی را با بهمن ایرانی عوض نمیکردم، امیدی نداشت. اما به دیگران یک ریز از اهمیت شرکت در جبهه جهانی ضد امپریالیسم میگفت. خبر اعدامش را اول باور نکردم. «دروغ چرا» روز های اول تیر ۱۳۶۰، از این بیم داشتم که در جهت مبارزه ضد امپریالیستی بچه لیبرال هایی مثل من را هم بدهد دست برادران ضد امپریالیست تر از خودش. نه میدانم چرا گرفتندش و نه فهمیدم چرا اعدام شد. به خانواده اش که گفته بودند اکثریتی بوده چرا اعدامش کردید، گفته بودند کمونیست بوده و مرتد. دوستی گفت شاید نفوذی اقلیتی ها بوده و لو رفته. این سرنوشت نسل من است که هیچ گاه نتوانیم خودمان باشیم و همیشه باید هویت مستعار داشته باشیم.
۲۹ سال از تابستان خونین شصت گذشته. من در آرزوی غروبی دیگرم در کوه، کنار آتش، با چای هفت جوش و دوستانم، که یا دیگر نیستند و یا در غبار ۲۹ سال جنایت گم شده اند. ۲۹ سال گذشت، کابوس هنوز ادامه دارد، گل سرخ خورشید هنوز باز نیامده و شب هنوز گریزان نشده. اما خفاش ها بدانند که آنان که از جنایات دهه شصت جان در بردند تا آخرین نفس بر علیه جنایت کاران خواهند گفت.
[tweetmeme source=”khanehdust” only_single=false]